دیروز کلاغ سیاهی از قلبم گریخت
کلاغ سیاهی که هر روز آب و دانه اش می دادم
حالا قلبم در ست به اندازه کلاغ سیاهی سوراخ است
به بازار می روم
یک قناری کوچک زیبا می خرم
و برای آنکه تنها نباشم
آب و دانه اش می دهم
...
پنج سال می گذرد
قناری کوچکم آنقدر قشنگ قار قار می کند که بیا و ببین!
به مادرم گفتم:
اینبار فراموش نمی کنم
پیش از آنکه بگریزد
خفه اش می کنم