::KORNAMEH::

کور شدیم از بس خواندیم و لال شدیم از بس اثر نکرد ( کورنامه )

::KORNAMEH::

کور شدیم از بس خواندیم و لال شدیم از بس اثر نکرد ( کورنامه )

ماهی قرمز

انگار عید آمده است

انگار عید آمده است

هر رهگذری که می گذرد بوی لباس کهنه ام آزارش می دهد

می خواستم برایت ماهی سرخ بیاورم

دیدم نان شب واجب تر است

تقدیم به دوست خوبم افشین مختاری که با این عکس الهام بخش این شعر بود

 

چادر سیاهی بر فراز آسمان پرواز می کند

نخل های بی سر اما ، چشم ِ نگاه کردن ندارند

هوا پر از تکه های ترکیده دست و پاست

و مین ها در آخرین شمارش خود

چهار دست و سه پا کم آورده اند

...

چادر سیاهی بر فراز آسمان پرواز می کند

ابر ها ، که ناخواسته آبستن شده اند

کودکانشان را یکی یکی می بارند

و خاک همیشه مردد  است

مرثیه بخواند یا سرود تولد

...

چادر سیاه آرام برزمین می افتد

درست روی جوش بلوغ یک مین

یک هو سیاه می شود تمام تصوراتم

وآخرین مین منطقه بالغ می شود

پرت شد به سمت دیوار

و آنقدر مرد که هیچ حرفی را به یاد نمی آورد

بالای تمام عکس های یادگاریش هاله ای سفید حک شد

و مثل روز اول هیچ کس را نمی شناخت

چشم هایش سفید شده بود

و صدایش می رفت که در خاطره ای جاری شود

می خواست حرفی بزندکه

یک هو تمام بدنش لرزید و مرد !

شاید خدا تولدش را در یک پیام کوتاه تبریک گفته بود . 

 

به شناسنامه ات نگاه کن !

مردم چه می گویند؟

دیروز هم که باد

چپ می رفت ، راست می آمد

خودش را به تو می مالید

اصلا کاری به باد هم ندارم

تو اگر کمی به فکر آبروی من

یا اصلا به فکر سلامت خودت بودی

بعد از حمام ؛ لخت بیرون نمی رفتی

گریه می کنی ؟

به جهنم !

پسر همسایه خودش دیده بود

گیره ها دو دستی تو را چسبیده و

دست انداخته بودند جایی که نمی توانم بگویم

می ترسم همینطور ادامه دهی  فردا از خانه همسایه سر در آوری

ببین :

گوش     ها    تو      باز     کن  !

من بعد از خانه بیرون نمی روی

می نشینی توی اتاق ،  پهلوی بخاری

هم پوستت نمی سوزد

هم دل پسر همسایه

تقدیم به فروغ فرخ زاد

این صدا شاید بماند ، شاید نماند

از آنجا که فرقی هم نمی کند با چماق حماقتم بر کله می کوبم

شاید بفهمم ، شاید نفهمم

اما در این برهوت بفهمی و نفهمی

بفهمی یا نفهمی

اصلا مهم نیست  

 

تنهایی

گریه کرده بودم آن شب که آفتاب از شرم رنگ باخته بود

من تنها بودم نشان به آن نشان که تمام چراغ ها سوخته اند

راهبه

از روزی که تو رفتی
آب از آب تکان نخورد

پدرم دوبار سکته کرد
ومادرم هنوز هم که هنوز است چادر سیاه بر سر می کند

من هم برای آن که کنتراست زندگیمان حفظ شود
یکی یکی موهای سفیدم را برایش می شمارم

هر دو دستهایمان را با لا می بریم
مثل راهبه ها در کلیسا
و برای ششصد و شصت و ششمین فرزند خدا طلب آمرزش می کنیم

توهم از فردا می توانی فکر کنی که آمرزیده شده ایی
نشان به همین موهای سپید و همین چادر سیاه

دیوار

پکی سنگین بر سیگار
وحضور تو که در عمق ریه هایم
هی کم و زیاد می شود
خانه ام بوی گند دهانم را گرفته
و چشمانم چروکیده و زشت
ساعت هاست خیره مانده بر دیوار
به خود که آمدم موریانه تمام شعرهایم را خورده بود
وازمن تنها
تنهاییم مانده بود
خشکیده بر دیوار

ماهی

تنها پی یک لقمه نان بود
ماهی کوچکی که بر سر قلاب
اشتباه یا درست بوسه زد
درد نان اگر داشتی می دانستی

آدم

دیوانه وار
پنجه خون آلود هوس را ؛ بر جسم خسته از ناتوانی ها کشیدم
حالا من و تو با هم یکی شدیم
هر دو بیرون افتاده از بهشت