پرت شد به سمت دیوار
و آنقدر مرد که هیچ حرفی را به یاد نمی آورد
بالای تمام عکس های یادگاریش هاله ای سفید حک شد
و مثل روز اول هیچ کس را نمی شناخت
چشم هایش سفید شده بود
و صدایش می رفت که در خاطره ای جاری شود
می خواست حرفی بزندکه
یک هو تمام بدنش لرزید و مرد !
شاید خدا تولدش را در یک پیام کوتاه تبریک گفته بود .
سلام
بسیار زیبا بود
شاید هم فقط سایه ی خدا بود که روی دیوار اتاق حک شده بود!!!
بسیار حال کردم
من زیاد اهل شعر خوندن نیستم
اما از خوندن این چند خط شعر اونم چند بار بسیار لذت بردم
مطمئنم به یه جایی تو شعر می رسی